وضع مناسبات با کشورهای دیگر نیز بهتر از این نبود؛ زیرا اگرچه از یک سده پیش از آن، مناسبات ایران با دو همسایه شمالی و جنوبی، یعنی روسیه و انگلستان، پیوسته پرتنش بود و دستکم از زمان پدیدار شدن نخستین قدرتهای جدید اروپایی، مانند جمهوری ونیز، مناسبات با آنها برقرار بود، اما هرگز ایرانیان دریافت دقیقی از سرشت اروپای جدید و منطق مناسبات قدرت پیدا نکرده بودند.
با پدیدار شدن شبح قدرتهای اروپایی در افق مناسبات خارجی ایران که کمابیش با آغاز سده شانزدهم در تاریخ اروپا و برآمدن صفویان در ایران همزمان بود، دگرگونی بنیادینی در نظامهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی ایران و اروپا صورت گرفت. یک سده پیشتر، در اروپا، پیامدهای کشف قارهای جدید، متزلزل شدن ارکان نظام امپراتوری مقدس امت مسیح، تحولات اجتماعی-اقتصادی در ناحیههایی از آن امپراتوری سابق، پیدایش تمایزهای قومی-ملی در درون امت واحد مسیح، نخستین کوششها برای اصلاح کلیسا و… چهره اروپای سدههای میانه را دگرگون کرده بود، اما آنچه بیش از همه در این دگرگونی موثر بود، افزون بر تحولات اجتماعی-اقتصادی، فروپاشی امپراتوری مقدس و استوار شدن تدریجی شالوده ملتهای نوبنیادی بود که پیشتر بخشهایی از امت مسیح و جمهوری مسیحی به شمار میآمدند. در بسیاری از کشورها، مانند فرانسه و انگلستان و از آن پس در آلمان، با تحولات در نظام الهیاتی و کلیسا، بهتدریج در ارکان کلیسای واحد جهانی رخنه ایجاد شد و کلیساهای «ملی» همسوییهایی با احساسات ملی در حال تکوین پیدا کردند. اصلاح دینی، در بنیاد آن، اصلاحی در نظام الهیاتی مسیحیت بود، اما پیچیدن در اقتدار و مرجعیت کلیسای رم، همزمان با ادعاهای شاهانی که سر از چنبر اقتدار سیاسی پاپ و دستگاه کلیسا بیرون میکردند، وجههای سیاسی- «ملی» نیز داشت. کوششهای دویستساله برای اصلاح دینی در اروپا، از جان ویکلیف در انگلستان (درگذشت ۱۳۸۴) و یان هوس در بوهمیا (سوزانده شده در ۱۴۱۵) تا مارتین لوتر در آلمان (درگذشت ۱۵۴۶)، پیوندهایی با استقلال «ملی» برخی اقوام اروپایی داشت و با این پیوند میان دیانت اصلاحشده با صبغه «ملی» و پدیدار شدن ملتهای اروپایی بنیان دولتهای ملی جدید در اروپا تثبیت شد.
اصلاح دینی در همه کشورهای اروپایی صورت نگرفت. هلند، انگلستان، آلمان و سوئیس کانونهای مهمی برای تجربه اصلاح دینی بودند، اما در کشورهایی مانند فرانسه اصلاح دینی به مذهب مورد اختیار اکثریت تبدیل نشد و مذهب کاتولیک، مذهب رسمی و اکثریت فرانسویان کشور ماند؛ با این همه، دیانت کاتولیک آن کشور نیز صبغهای «ملی» یافت و شالودهای استوار برای استقلال دولت ملی فراهم آورد. پیش از آغاز اصلاح دینی، در معنای دقیق آن که با جنبش مارتین لوتر آغاز شد، در قلمرو اندیشه، دگرگونیهای مهم دیگری نیز در اروپای باختری ایجاد شده بود. امروزه، تاریخنویسان بر آنند که اروپا، افزون بر دورهای که رنسانس نامیده شده، دستکم دو دوره نوزایش کارولنژی -سده نهم و زمان فرمانروایی شارلمانی- و سدههای دوازدهم و سیزدهم را گذرانده که دورههای تحول فرهنگی مهمی بوده و چهره اروپا را دگرگون کرده است. در واقع، زمینه رنسانس سدههای پانزدهم و شانزدهم، پیشتر در فاصله سدههای نهم تا سیزدهم فراهم آمده بود و با بازگشت به فرهنگ یونانی و رمی، در کنار اندیشه دینی مسیحی، نظامی از شیوههای اندیشیدن «عرفی» نیز پدیدار شد که با پیوندهایی که با اندیشه اصلاح دینی در حال تکوین ایجاد کرد، توانست تحولی در اندیشه اصلاح دینی ایجاد کند. اراسموس رتردامی، اومانیست هلندی، با استفاده از روشهای نوآیین دوره رنسانس، کتاب مقدس را مورد بررسی قرار داد. او در آغاز، علقههای دوستی با لوتر داشت، اما اختلافنظرهایی با او پیدا کرد و از در مخالفت با او درآمد. از میان بنیادگذاران اصلاح دینی، ژان کلون، حقوقدان پیرو اصلاح دینی لوتر، بیش از لوتر تحتتاثیر اومانیسم رنسانس قرار داشت و کوشش کرد تفسیری اومانیستی از اصلاح دینی عرضه کند.
با این همه، نفوذ فکری اومانیسم تنها به هواداران اصلاح دینی محدود نمیشد. تاثیر اومانیسم و اراسموس بر کشوری مانند اسپانیا نیز که یکی از مهمترین کانونهای مذهب کاتولیک سنتی به شمار میآمد، اندک نبود و برخی از هواداران جریانی که از آن پس اصلاح دینی کاتولیک نامیده شد و اصلاح دینی در خلاف جهت اصلاح دینی لوتر بود، خود اومانیست نیز به شمار میآمدند.
توضیح تفصیلی این مباحث در حوصله این مقال نیست؛ همینقدر نکتههایی را آوردم تا به پیچیدگی تحول تاریخی اروپا و تجدد اشارهای کرده باشم. در آغاز دوران جدید تاریخ اروپا، اومانیسم سیر تاریخی بغرنجی داشت که با اندیشه اصلاح دینی آمیخته شد و تحولی در اعماق حوزههای علمیه اصلاح دینی و نیز ضد اصلاح دینی به دنبال آورد. به این سان، بهتدریج و در دورههای آتی تاریخ اروپا، حوزههای علمیه (مدرسههای علوم دینی) به نهادهای علم جدیدی تبدیل شدند که آنها را به لاتین Universitas مینامیدند و همان واژه با اندک تغییر صرفی کمابیش به همه زبانهای اروپایی وارد شد. تبدیل مدرسههایی که به طور عمده به تدریس علوم قدیم اختصاص داشت به «دانشگاه» دگرگونی مهمی در تاریخ علم در اروپا بود. منظور از این تبدیل، صرف تغییر نام نیست؛ واژه Universitas سابقهای طولانی در حقوق عمومی اروپایی داشت و با این تغییر نام، منطق این نهاد کهن حقوقی بر نهاد جدیدی که از درون حوزههای علمیه سر برآورده بود، فرمان راند. واژه لاتین Universitas که در زبان عربی به«الجامعه» ترجمه شده است، در واقع، پیش از آنکه «دانشگاه» به معنای جایگاه دانشآموزی باشد، به وجه حقوقی «نهادی» اشاره دارد که در زبانهای غیراروپایی سابقه و معادلی ندارد. قدیمیترین نهاد آموزش عالی در اروپا، با قدمتی نزدیک به ۵/ ۹سده، دانشگاه بولونیا در ایتالیاست که نام لاتین آن Universitas Boloniensis است و نخستین نهاد آموزش عالی است که Universitas نامیده شد. دومین دانشگاه، آکسفورد در انگلستان است که اندکی پس از دانشگاه بولونیا به عنوان کالج تاسیس و از آن پس به دانشگاه تبدیل شد. یک سده پس از آن دو دانشگاه، دانشگاه پاریس که با توجه به نام بنایی که «روبر د سوربن» (Robert de Sorbon)، کشیش شخصی سنلوئی پادشاه فرانسه، در ۱۲۵۳م برای بخش الهیات حوزه پاریس ساخت «سوربن» (La Sorbonne) نامیده میشود، تاسیس شد و در واقع، مانند دو دانشگاه یادشده، مدرسهای (collège) برای تدریس فنون سهگانه -شامل دستور زبان، خطابه و جدل- و چهارگانه – شامل ریاضیات، موسیقی، هندسه و هیات- بود که از زمان شارلمانی در سده نهم میلادی به برنامه درسی نظام آموزشی اروپا تبدیل شده بود.
چنانکه اشاره خواهم کرد، سرمشق دانشگاه تهران نظام مدرسههای علمیه نبود، بلکه الگویی که بنیادگذاران در نظر داشتند همان نظام Universitas در اروپا بود. از اینرو، روی نشانی که برای دانشگاه تهران از روی گچبریهای تزئینی دوره ساسانی طراحی شده بود، افزون بر مصرعی از ابوالقاسم فردوسی (میاسای زآموختن یک زمان)، به رسم دانشگاههای بزرگ اروپا و آمریکا، نام لاتین آن (Universitas Teheranensis) نیز نوشته شده بود تا پیوندی میان واژه «دانشگاه» که از واژههای برساخته فرهنگستان زبان فارسی بود و Universitas لاتینی برقرار کند و آن نهاد جدید علم را جزو دانشگاههای بزرگ جهان قرار دهد. حذف مصرع فردوسی و عنوان لاتین از نشان دانشگاه تهران، در جریان انقلاب فرهنگی و پس از آن -که گویا با هدف قطع پیوند با نظام علمی جهانی و تامین استقلال علمی کشور صورت گرفت- گام نخست برای فروکاستن نظام علمی جدید به نظام «مدرسه»هایی بود که از مدتها پیش دستخوش رکود علمی مزمنی شده بودند. پیشتر گفتم که دانشگاه بنا به ضرورتی تاسیس شد. آن ضرورت به وضع انحطاط مزمن علم در «مدرسه»های سنتی برمیگشت که از سدهها پیش از تاسیس دانشگاه پیوندهای علم آن با واقعیت جامعه ایران گسسته بود. اشاره اجمالی به تحول دانشگاه در اروپا که پیشتر گذشت، مبین این نکته بسیار مهم است که گذار از مدرسههای قدیم به دانشگاه جدید، همزمان با استوار شدن شالوده دولتهای ملی بود. از این حیث، همچنانکه «مدرسه»های سدههای میانه، بهویژه «مدرسه»ای مانند مدرسه پاریس –سوربن- با زبان واحد و الهیات به عنوان اشرف علومی که در آن تدریس میشد، مدرسه همه جمهوری مسیحیت به شمار میآمد، دانشگاههای جدید، بیش از پیش، صبغه ملی هم پیدا میکردند. یک نکته در تحول «مدرسههای» سدههای میانه به «دانشگاه» دوران جدید دارای اهمیت است که برای اینکه تصوری از نظامهای علمی جدید داشته باشیم، باید به آن اشاره کنم. سوربن، به عنوان «مدرسه»، کانون علم مسیحیت جهانی یا امت عیسیمسیح بود، در حالی که پیدایش دولتهای ملی به علم «ملی» خود نیاز داشت. این سخن به این معنا نیست که همه علم میتواند «ملی» باشد، بلکه منظور این است که الزامات اداره امور ملت، با مسائل اجتماعی کشور، اقتصاد، سیاست و مناسبات جهانی آن، با الزامات تدبیر دینی امت و رستگاری آن تمایزهای اساسی دارد. از این حیث، پیدایش دانشگاههای جدیدی که از خاکستر مدرسههای سدههای میانه سر برآوردند، بهرغم عام بودن علمی که در آنها تدریس میشد، پیوندهایی با علم ملت داشت. از این حیث، در واقع، همه دانشگاههای اروپایی دوران جدید دانشگاههای «ملی» هستند.
بیشتر دانشگاههای اروپایی، از سدههای میانه متاخر تا آغاز دوران جدید، چنان تداومی داشتهاند که این وجهه ملی را بهآسانی در آنها نمیتوان تشخیص داد. از میان دانشگاههای مهم متاخر اروپایی میتوان به دانشگاه برلین اشاره کرد که در نخستین سالهای سده نوزدهم، در ۱۸۱۰، بر پایه نظرات «الکساندر فن هومبولت»، عالم طبیعی و نظریهپرداز آموزش و پرورش لیبرال برلینی تاسیس شد و «فیشته» فیلسوف و «فردریش شلایرماخر» متاله نقشی مهم در آغاز آن ایفا کردند. این دانشگاه در آغاز به تدریس چهار رشته الهیات، فلسفه، طب و حقوق اختصاص داشت.
فیشته در ۱۸۱۲ به ریاست این دانشگاه رسید و این زمانی بود که فیلسوف آلمانی، پس از سالهایی که از هواداران انقلاب فرانسه بود، با سقوط آلمان به دنبال ورود سپاهیان ناپلئون بناپارت، با درسهایی با عنوان «گفتارهایی خطاب به ملت آلمان»، به فیلسوف ملی آلمان تبدیل شده بود. چند سالی پس از مرگ فیشته، در ۱۸۱۴، هگل به ریاست همان دانشگاه رسید و در نخستین درسهای خود اهمیت دانشگاه برای استوار شدن شالوده وحدت ملی و دولت آلمان را برجسته کرد. دیگر دانشگاههای مهم اروپایی نیز به درجات متفاوت در دورههایی کانونی برای اعتلای فرهنگ ملی و نظریهپردازی برای شرایط ویژه این کشورها بودهاند.
پیوندهای دانشگاه با تشکیل دولت ملی، در آلمان، با توجه به تحول تاریخی آلمان که با تاخیر بسیار نسبت به فرانسه و انگلستان، اما مانند ایتالیا، توانست وحدت سرزمینی و دولت ملی ایجاد کند، تمایزهای اساسی با تحول دانشگاه در آن دو کشور داشت که موضوع این بحث نیست، اما این نکته دارای اهمیت بسیاری است که تاریخ دانشگاه در اروپا، از کشوری به کشور دیگر، متفاوت است و بخشی از این تفاوتها به تمایزهای ملی آنها مربوط میشود. وضع دانشگاه در ایران و آغاز تاسیس بسیار متاخر آن، ربطی به تحول هیچ یک از دانشگاههای بزرگ جهان ندارد. در ایران، دانشگاه به ضرورتی تاسیس شد و آن گسستی بود که میان نظام علمی «مدرسه»های قدیم و تحول تاریخی ایجاد شد. تبیین منطق این گسست میتواند بر جایگاه و سرشت دانشگاه در ایران و نظام علمی جدید پرتوی بیفکند که با آن جانشین نظام علمی قدیم شد. در شرایطی که «مدرسه»های قدیم کاری جز تکرار علمی منسوخ انجام نمیدادند، برخی از نخبگان ایرانی بهناچار رو به جانب اروپا کردند تا درمانی برای دردهایی که مزمن شده بود، پیدا کنند. در جای دیگری پرسشهای عباسمیرزا از فرستاده ناپلئون را آورده و توضیح دادهام که شکست ایران در جنگهای ایران و روس موجب تکوین نطفه آگاهی نوآیین در میان نخبگان ایرانی شد. در همین زمان بود که افرادی از همین نخبگان با «نخستین کاروان معرفت» راهی انگلستان شدند تا رشتههایی از علمی را فراگیرند که در عمل به کار میآمد. آشنایی گروههایی از ایرانیان با اندیشه تجدد نیز که از آن پس روشنفکران نامیده شدند، در خلایی صورت گرفت که میان نظام علم منسوخ «مدرسه»های قدیم و الزامات دنیای جدید و شرایط بحرانی کشور ایجاد شده بود. در چنین وضعی، در میان اهل «مدرسه»های قدیم، چنان کسانی پیدا نمیشدند که در اندیشه اصلاح باشند. آنچه، از بد حادثه، در آغاز در افق پدیدار شد، امکان ایجاد «مدرسه»هایی متفاوت بود تا در شرایط امتناع یک نظام علمی جدید، بتواند اهل عمل موردنیاز وضع جدید را تربیت کند. نیازی به گفتن نیست که در طبله عطاران «مدرسههای» قدیم چیزی پیدا نمیشد که بتواند چنین نیازهایی را برطرف کند؛ چنانکه به عنوان مثال، در میان انبوه نوشتههای «سیاسی» موجود در آن طبلهها هیچ سخنی نبود که اعتباری در مناسبات جدیدی که از سدهای پیش به ایران تحمیل میشد، داشته باشد. تاسیس «مدرسههای» جدید پاسخی به فوریت رتق و فتق امور معطلمانده کشور بود، اما از دستاوردهای این «مدرسهها» نظام علم جدیدی که پیوندهایی با الزامات نیازها و مناسبات جدید داشته باشد، فراهم نمیآمد. ضرورت تاسیس دانشگاه ناشی از آگاهی از ضرورت ایجاد نظامی علمی برای کشور در شرایطی پرتناقض بود؛ زیرا نظر به اینکه کشور فاقد سنت علمی زنده بود، دانشگاه باید برابر نمونهای تاسیس میشد که علم آن، در قلمروهای بسیاری، سنخیتی با وضع ایران نداشت. میشد علوم دقیقه جدید را بیهیچ مشکلی وارد دانشگاه ایرانی کرد، اما علوم انسانی و اجتماعی تاسیسهای جدیدی برای تبیین وضع کشورهای اروپایی بودند و بخشهای مهمی از این علوم بهضرورت ربطی به ایران نداشت. موضوع علوم انسانی و اجتماعی، در نظام علمی اروپا و در دانشگاههای اروپایی، اروپایی با ویژگیهای ملی بود. به این سان، علوم انسانی و اجتماعی، با توجه به پیوندهایی که پیوسته میان کشورهای اروپایی باختری وجود داشت، در کلیات، در صورت نظام واحدی تاسیس و از کشوری به کشوری دیگر جاری شد، اما با اندک مسامحهای میتوان گفت هر یک از کشورهای اروپایی، در درون کلیات آن نظام واحد، جایی که نیاز پیدا میشد، علم ویژه خود را تدوین کردند. اگر بخواهیم مثال جامعهشناسی را در نظر آوریم، میتوانیم بگوییم اگرچه نخستین گامها برای تاسیس این علم جدید در فرانسه برداشته شد، اما بسط آن در کشورهایی مانند انگلستان، فرانسه و آلمان با توجه به مبنای نظری خاص هر یک از این کشورها، و البته شرایط اجتماعی- تاریخی آنها ممکن شد. دو نظام مهم حقوقی در اروپا، نظام حقوق عرف یا «کامنلا» (common law) در انگلستان و حقوق ناشی از سنت حقوق رمی و کدهای ناپلئونی در کشورهای فرانسهزبان و حتی تا حدی آلمانیزبان، بهرغم اینکه در حقوق رمی ریشه داشتند، دو نظام متفاوت با تفاوتهای اساسی در قاره اروپا بودند.