این کتاب مطالعه‌ای انتقادی در زمینه زیست جهان کلان‌شهر تهران است. این مطالعه مردم‌نگارانه نشان می‌دهد که پیوندها و معنای محله در فضای کلان‌شهر تهران فروپاشیده است. این فروپاشی ابعاد و پیامدهای گسترده‌ای برای شهروندان تهرانی دارد. حس مکان و حس تعلق در این شهر بسیار پایین است. مشارکت اجتماعی در کمترین حد ممکن است. تنش‌های میان شهروندان بالاست و خشونت‌های شهری و تعاملات عصبی موجب زایل شدن لذت شهری شده است. کلان‌شهر تهران فرصت جامعه‌پذیری شهری محدودی برای شهروندان فراهم می‌کند. آنها به سختی می‌توانند هویت خود را در حوزه عمومی شهر تجربه کنند. کلان‌شهر تهران از سرمایه فیزیکی و کالبدی بسیار غنی و سرشاری برخوردار است، اما سرمایه‌های اجتماعی و فرهنگی شهروندان رو به کاهش است. تفاوت‌های فرهنگی شهروندان در این کلان‌شهر محو شده و کلا به رسمیت شناخته نمی‌شود. مولف کتاب این موقعیت را تهران ناشهر نامیده است. مارک اُژه این نوع فضاها و شهرها را نامکان می‌نامد. من نیز در مطالعاتم این مساله را با مفهوم کاستی فرهنگ توضیح داده‌ام. شهرها و نظام‌های برنامه‌ریزی شهری در ایران با اشکال گوناگون گسیختگی‌ها و کاستی‌های فرهنگی مواجهند. از این رو وقتی این کتاب را خواندم آن را روایتی انتقادی و هشداردهنده درباره تهران یافتم.  نکته مهمی که از خواندن این کتاب یافتم تفسیر انتقادی آن از فروپاشی روابط اجتماعی در سطح محله و پیوندهای انسانی و همسایگی است. من نیز در کتاب «فرهنگ و شهر» (۱۳۹۳) مطالعه‌ای در زمینه «زوال همسایگی» در تهران انجام دادم. واقعیت این است که کلان‌شهرها به تعبیر «زیمل» حیات ذهنی دارند که در آن «غریبه‌ها» زندگی می‌کنند و پول حاکم بی‌چون و چرا بر زندگی و زیست‌جهان مردم است. در چنین موقعیتی ضروری است که با دیدگاهی انتقادی از سازوکارها و روابط ساختاری حاکم بر شهر و کلان‌شهر آشنایی‌زدایی کرد. ممکن است این روایت انتقادی با این پرسش روبه‌رو شود که اولا این نقدها سیاه‌نمایی است و نمی‌تواند تمام واقعیت کلان‌شهر تهران را توضیح دهد. دوم اینکه روال و روندهای موجود ساخت یابی کلان‌شهر تهران اجتناب‌‌ناپذیر بوده و هست و با این نقدها نمی‌توان کاری برای بهبود فضاهای شهری تهران کرد. علاوه بر این، مدیران شهری ممکن است بپرسند که کلان‌شهرهایی مانند تهران با چالش‌های بزرگی مانند بحران زیست‌محیطی، آلودگی هوا، ترافیک، فساد سیستماتیک، بحران کمبود منابع مالی، بحران‌های متعدد در زمینه خدمات شهری و امثال اینها مواجه‌اند و سخن گفتن از زوال همسایگی و فروپاشی روابط اجتماعی یا فرسایش سرمایه اجتماعی، نوعی بیان رمانتیک و تخلیه حس نوستالژیک است و عملا این نوع مطالعات انتقادی فاقد ارزش عملی و راهگشایانه است.

اما به اعتقاد من مطالعات انتقادی از این نوع از جنبه‌های گوناگون ضروری هستند. اولا ما نیازمند فهم‌پذیر کردن زیست‌جهان شهری هستیم و این کار لزوما نباید در چارچوب نگاه‌های مدیریتی و ذهنیت‌های مهندسی باشد، زیرا این دیدگاه‌ها به دلیل جانبداری‌های بوروکراتیک و تکنوکراتیک و ایدئولوژیک‌شان قادر نیستند توصیفی واقع‌گرایانه از هستی شهر خلق کنند. دوم اینکه مطالعات انتقادی به ما بینش‌ها و بصیرت‌هایی می‌دهند که فراتر از بینش‌های مدیریت‌گرایانه و مهندسانه است. سوم اینکه مطالعات موجود که ذیل گفتمان مدیریت‌گرایی انجام شده‌اند اگر از قابلیت‌ها و ارزش‌های کافی برخوردار بودند باید شهرها و کلان‌شهرهای ما با چالش‌های ساختاری کمتری مواجه می‌بودند. نکته آخر اینکه مطالعات انتقادی و به‌ویژه رویکردهای کیفی در مطالعات شهری لازمه و پیش‌شرط سایر اشکال پژوهش‌های شهری است. بخشی از علل ناکامی مطالعات شهری موجود در ایران همین کمبود پژوهش‌های کیفی است.

 

 

‌‌‌شناختن شهر در ایران مستلزم این است که معنای خیابان در هر یک از شهرهای ایران به صورت جدا و مستقل شناخته و فهم‌پذیر شود. خیابان اگرچه وجه مشترک شهر معاصر است، اما هر شهر معنایی تاریخی، فرهنگی و اجتماعی خاصی از خیابان را خلق می‌کند و رقم می‌‌‌زند. این معنا را نمی‌توان با پیمایش، ابزارهای اندازه‌گیری و محاسبات کمی و ریاضی توضیح داد. معنای خیابان را تنها می‌توان «روایت» کرد. خیابان‌‌‌ها برای انسان امروز قصه‌‌‌اند و هرکدام قصه‌گوهای خود را می‌‌‌طلبند.

در این یادداشت می‌‌‌خواهم من هم معنایی از آن را روایت کنم: روایتی از خیابان در ایران معاصر. در این روایت به تمایزات شهرها و روح هرکدام توجهی ندارم، بلکه صرفا می‌‌‌خواهم مساله‌ای را که احتمالا مشترک میان همه شهرهاست توضیح دهم. مسأله این است که هنوز متوجه بُعد معنایی یا همان «روح خیابان» نشده‌‌‌ایم. هنوز درگیر جسم خیابان هستیم و از جان آن ناآگاهیم. هنوز نمی‌‌‌دانیم که خیابان «قصه‌پرداز شهر» است؛ شهرزاد قصه‌گویی که قصه خیابان را برای ما روایت کند، پرورش نداده‌‌‌ایم. هنوز قصه‌‌‌های گفته شده از خیابان جدی گرفته نمی‌‌‌شوند.

مسأله این است که «گفتمان مدیریت شهری» و در عین حال «گفتمان عمومی» و شهروندان ما تاکنون نتوانسته‌‌‌اند به شیوه‌‌‌ای موثر صورت‌‌‌بندی پیدا کنند از دانش مشترک و همگانی از عملکردهای معنایی و کارکردهای فرهنگی که خیابان خلق می‌کند. خیابان هم روایت‌‌‌گر زرق و برق زندگی شهری معاصر ماست، هم روایت‌‌‌گر رنج‌‌‌ها، نابرابری‌‌‌ها و ظلم‌‌‌ و سرکوب شهرنشینان. اما این وجه روایت‌گری خیابان را هنوز نشناخته و نمی‌‌‌دانیم. من این امر را «کوربینی خیابانی» نامیده‌‌‌ام. موضوع این نیست که محققان و نویسندگان یا مترجمان در آثارشان چیزی از خیابان ننوشته یا نگفته‌‌‌اند، موضوع این است که دانش ما از خیابان هنوز بخشی از«گفتمان خیابان» نشده است. ما همچنان درگیر و اسیر «فهمی کالبدی» یا فیزیکی از خیابان هستیم. فیزیکالیسم روح حاکم بر شهرسازی ماست. طبیعتا چنین روح سنگی و سیمانی نمی‌تواند برای خیابان جان و معنایی را در نظر گیرد. همچنین می‌‌‌خواهم اشاره‌‌‌ای کنم به اهمیت پیوند خیابان با زندگی اجتماعی و شکل‌گیری سوژه و هویت انسان معاصر ایرانی؛ اینکه با ظهور و گسترش شهر معاصر و خیابان‌‌‌هایش، لاجرم انسان یا سوژه ایرانی معاصر هم شکل می‌گیرد. اینکه این انسان خوب است یا بد، موضوع سخن من نیست. هرچه هست، انسانی است برساخته از همین خیابان‌‌‌های سنگ و سیمان و آهن. از این رو کیفیت این «انسان ایرانی» پیوندی هستی‌‌‌شناختی با معنای «خیابان ایرانی» دارد. به هر حال، انبوهی از خیابان‌‌‌ها در سراسر ایران ساخته و گسترده شده‌‌‌اند، جا دارد بپرسیم این خیابان‌‌‌ها با ما آدم‌‌‌ها چه می‌کنند؟ چه کاری باید بکنند که نمی‌کنند؟ و اینکه ما آدم‌‌‌ها با این خیابان‌‌‌ها چه می‎کنیم یا نمی‌‌‌کنیم؟

اگرچه اولین خیابان‌‌‌های ایران در دوره صفویه در قزوین و اصفهان شکل گرفتند، اما رواج خیابان در معنای فضای شهری همگانی، امری معاصر است. از این‌‌‌رو، خیابان (در معنای امروزی آن) یکی از مهم‌ترین «پدیده‌‌‌های معاصر» یا به تعبیر غربی‌‌‌ها مدرن است که در ایران معاصر نیز همگام با گسترش فرآیندهای معاصر شدن یا امروزی شدن پدید آمده است. در نیمه‌‌‌های سده سیزدهم شمسی، شهر تهران شاهد رویش خیابان به معنای امروزی آن بود. ناصرالدین شاه پس از بازگشت از پاریس این رویا را در سر داشت که تهران هم خیابان‌‌‌هایی چون شانزلیزه و بولوارهایی چون بولوارهای پاریس داشته باشد. مدتی بعد خندق‌‌‌های اطراف تهران پُر شد و دروازه‌‌‌های آن گسترش یافت و تهران جدید با خیابان‌‌‌هایی مانند شانزلیزه سیمای دیگری به خود گرفت. خیابانی با چراغ برق و پوشیده از سنگ فرش با موسسات و مغازه‌‌‌هایی در اطرافش و فضایی برای تفریح و سرگرمی و تردد مردم، «فضای لاله‌زاری» شکل گرفت. از این زمان بود که شهر به معنای امروزی آن به تدریج در ایران شروع به شکل‌‌‌گیری و گسترش یافتن کرد و تبدیل به «فضای اجتماعی» شد که «شهروند معاصر ایرانی» می‌تواند در آن تجربه متفاوتی از زندگی روزمره را به دست آورد. این فضای اجتماعی کاملا متفاوت است با فضای اجتماعی که «خیابان سپه» قزوین و «خیابان چهارباغ اصفهان» در زمان صفویه ایجاد شد. با ظهور «خیابان ناصری» و «خیابان لاله‌زار» در طهران قدیم، نوعی چرخش مدنی یا تمدنی در معنای شهر در ایران پدید آمد. درست است که قصد ناصرالدین شاه برای ساختن خیابان لاله زار این نبود که همچون «هوسمان» شهردار پاریس، تهران را برای مدرنیته و سرمایه‌‌‌داری آماده کند، اما لاله‌زار هرچه بود عاقبت چرخشی در فضای شهر ایرانی بود. شهر ایرانی به طور تاریخی از مسجد، بازار، دارالحکومه و حمام تشکیل می‌شد و روح حاکم بر آن نیز ارزش‌‌‌های دینی بود. لاله‌‌‌زار «گسست تاریخی» در این مرحله از شهر ایرانی ایجاد کرد.

در این چرخش تمدنی در ایران معاصر، خیابان یکی از مهم‌ترین ارکان شهر و شهروندی ‌‌‌شد. به این معنا که روستاییان، عشایر و افراد از شهرهای کوچک به تدریج به تهران می‌‌‌آمدند تا از طریق زیستن در خیابان‌‌‌های تهران «تجربه شهری شدن» مطابق شهر معاصر را به دست آورند. در این تجربه آنها معنای تازه‌‌‌ای از «خود» یا «شخص» به دست می‌‌‌آوردند. شخص یا خود از طریق زندگی در خیابان، رفتن به سینما، تئاتر، پارک، مشاهده مغازه‌‌‌ها و خرید و معامله در آنها، گفت‌‌‌وگو با عابران، تجربه کردن اشیا، اتومبیل‌‌‌ها و چیزهایی که در خیابان‌‌‌ها هست می‌‌‌آموزد که او «شهرنشین» و «شهروند» معاصر شده است. به این شکل شخص به تدریج از دهقان و رعیت به «انسان اجتماعی» تازه‌‌‌ای تغییر هویت می‌دهد. انسان اجتماعی که در تعاملات و روابط متقابل‌‌‌ خود شیوه خاصی از راه رفتن، سخن گفتن، پوشش و مدیریت بدن را مراعات می‌کند و هنجارهای اجتماعی تازه‌‌‌ای در فضای شهر برای او شکل می‌گیرد.