جمشید بهنام سال ۱۳۰۷ در استانبول به دنیا آمد. دوران شش ساله متوسطه را در رشته ادبی در ایران و دبیرستان فیروز بهرام سپری کرد. او پس از فارغالتحصیل شدن از دانشکده حقوق دانشگاه تهران، به پاریس رفت و تحصیلاتش را تا دریافت مدرک دکترای دولتی در رشته اقتصاد ادامه داد. بهنام که خود را «یک معلم» معرفی میکرد، پس از بازگشت به ایران بیش از ۲۰ سال در دانشگاه تهران تدریس کرد. او اولین رئیس دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، نخستین دانشکده مستقل آموزش عالی علوم اجتماعی در ایران بود که سال ۱۳۵۱ تاسیس شد. وی پیش از آن بیش از یک دهه در «موسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی» به آموزش و پژوهش پرداخته بود. بهنام در این دوران بهویژه در ورود جامعهشناسی خانواده و نیز جمعیتشناسی به ایران و نهادینه کردن آنها نقش عمدهای ایفا کرد. وی پس از آن به معاونت دانشگاه تهران و سپس ریاست دانشگاه فارابی رسید که از آن به عنوان «دانشگاهی برای فرهنگ ایران و همه جهان» یاد میکرد.
بهنام پس از انقلاب ۱۳۵۷ به پاریس رفت و تا پایان عمر در آن شهر زندگی کرد. او از سال ۱۹۸۱ مدتی قائممقام دبیرکل شورای جهانی علوم اجتماعی در یونسکو شد. وی در همین ایام از یکسو در امر توسعۀ نهادهای آموزشی به ویژه در آفریقا و از سوی دیگر در کار تشکیل سمینارها و مطالعه دربارۀ خانواده در جهان سهم بسزایی داشت.
بهنام در کتاب «ایرانیان و اندیشه تجدد» که سال ۱۳۷۵ توسط نشر «فرزان روز» منتشر شد، کوشید با تعریف دقیق تجدد (مدرنیته)، نوسازی (مدرنیزاسیون) و غربگرایی این مفاهیم را از یکدیگر جدا کند؛ به اعتقاد او «تجدد طرز جدیدی از تفکر و نگرشی تازه به جهان است که امری درونزاست و از دینامیسم درونی جوامع و با آگاهی از پیشرفت علوم و ماهیت فرهنگهای دیگر حاصل میشود در حالی که تعریف نوسازی (مدرنیزاسیون) در کشورهای در حال توسعه امروزی، انتقال تجدد غربی است به کشورهای دیگر که گاه آن را غربگرایی هم خواندهاند.»
بنا به تعریف بهنام «تجدد نه به معنای رشد اقتصادی است و نه به معنای اروپایی کردن آداب و رسوم و نه در شهر بزرگ زیستن، بلکه طرز برداشت خاصی است از زندگی. تجدد به معنای آن است که بنیانهای زندگی تعاریف جدیدی مییابند: یعنی جای انسان در این جهان، رابطه او با طبیعت و زمان، واکنش او در برابر مرگ و روابطش با دیگران دگرگون میشوند. متجدد کسی نیست که کلاه فرنگی بر سر گذارد و در برابر خارجی احساس فرودستی کند و بر هموطنان فخر بفروشد. آدم متجدد کسی است که به آزادیهای فردی دیگران احترام گذارد، خالی از تعصبات افراطی باشد و…»
این جامعهشناس به «تجدد درونزا» اشاره میکند به شرطی که اعتقاد به «تازه شدن» و «تغییر» وجود داشته باشد و «در این صورت هیچگونه تضادی میان قدیم و جدید و تجدد با سنت نمیتواند مانع از متجدد شدن جوامع شود. رابطه میان سنت و تجدد برخلاف گمان برخی، رابطه میان سیاه و سفید نیست و پیوندهای ظریفی میان این دو وجود دارد. برابر هم نهادن این دو مفهوم درست نیست چراکه سنت هم در یک جامعه متجدد جایی دارد.»
بهنام، برخورد ایران با تمدن غرب، بعد از برخورد ایران با اسلام را مهمترین پدیده فرهنگی تاریخ ایران میداند گرچه «اکثر مورخان سرآغاز این برخورد را دوره صفوی میدانند و رفتوآمد سیاحان و یا چند جنگ نافرجام در خلیج فارس را نشانه این برخورد میشمارند. به گمان ما، این دوره فقط در حد دوره آغازین روابط سیاسی و بازرگانی با غرب اهمیت دارد، روابطی که در آن دوران پایدار و مرتب نبود. ناگهان تکانی سخت پدید میآید: جنگهای ایران و روس، عهدنامههای گلستان و ترکمانچای. نتیجه این رویدادها خودآگاهی گروهی از زمامداران و تحصیلکردگان است و جرقههای امیدی است که به دنبال آن ظاهر میشود و این پایان دوران تسلیم و رضای جوامع خاورمیانه در برابر سرنوشت است.»
از نظر او ایران در دو قرن اخیر دو دوره «خودآگاهی» داشته است و در پی هر دوره مرحلهای از تجددطلبی. دوره نخست خودآگاهی پایان جنگهای ایران و روس بود و دوره دوم آن پس از جنگ بینالملل اول.
بهنام همچون دیگر پژوهشگران، عباسمیرزا را از پیشگامان تجددخواهی در ایران توصیف کرده که پس از شکستهای نظامی به فکر چاره اساسی افتاد و با آشنایی با آنچه در روسیه و عثمانی گذشته بود و میگذشت دست به اصلاحات زد. تاریخ پطرکبیر تالیف ولتر و اندکی بعد عظمت و انحطاط امپراتوری روم، اثر ادوارد گیبون، به اشاره عباسمیرزا به فارسی ترجمه شد. تبریز شهر ولیعهدنشین، بیش از پایتخت تحتتاثیر بود و مرکز ترویج افکار و آداب و رسوم غربی شد و کانون اصلاحطلبانهای در دستگاه حکومت آذربایجان به وجود آمد.
به نوشته او «مهمترین اقدام عباسمیرزا فرستادن دانشجو به فرنگ بود. نخست قرار بود که دانشجویان به فرانسه بروند، ولی پس از تیره شدن روابط میان ایران و فرانسه و اقدامات سفیر انگلیس، دو دانشجو به نامهای محمدکاظم و حاجیبابا افشار، به انگلستان فرستاده شدند. برخی از مورخان نظر خوبی به این دانشجویان ندارند و برآنند که درس مرتبی نخواندند و تاجی بر سر ملت ایران نزدند و به همین جهت بسیار زود شکی درباره فرنگرفتهها در ایران پیدا شد و برخی از آنها مورد تمسخر قرار گرفتند و مجدالملک در رساله مجدیه از «شترمرغهای ایرانی» سخن گفت.»
پیشدرآمد اصلاحات از روزگار عباسمیرزا و وزارت میرزابزرگ قائممقام است اما نقش امیرکبیر در این دوران اساسی بود. بهنام در این زمینه نیز با دیگران همنظر است اما نکته بدیعی که او در کتابش به آن اشاره کرده رخدادهایی در میانه سلطنت دو پادشاه، فتحعلیشاه و ناصرالدینشاه قاجار است که در بخش عمده سالهای قرن نوزدهم بر ایران سلطنت کردند. میان این دو پادشاه، ۱۴سالی محمدشاه قاجار سلطنت کرد و هرچند کمتر درباره او بحث کردهاند، ولی به باور بهنام او سهم بسزایی در تجدد ایران داشته است. «محمدشاه و برادرانش نزد خانمی فرانسویزبان فرانسه میخواندهاند و در دوره اوست که پای پزشکان فرانسوی به دربار ایران باز میشود. محمدشاه در ۱۸۴۰/ ۱۲۵۶ ق. با فرمانی مسیحیان را از مزایای حقوقی دیگر رعایای ایران بهرهور ساخت و ماجرای صدور این فرمان را کنت دوسرسی، سفیر فرانسه، در سفرنامه خود آورده است. صدور این فرمان، اجازه ایجاد مدارس مذهبی و سرانجام تاسیس دارالفنون در این زمان نشانههایی از کاهش قدرت روحانیون در سلطنت محمدشاه و اوایل سلطنت ناصرالدینشاه است.»
دارالفنون در سال ۱۸۵۲/ ۱۲۵۷ق. یعنی سه سال بعد از دارالفنون استانبول گشایش یافت و این کم و بیش همزمان با پایان کار امیرکبیر بود؛ اما «آخرین کار این مرد را میتوان آغاز دوره آشنایی واقعی ایرانیان با علم و فن غربی و اندیشه تجدد دانست. پس از مرحله آشنایی با افکار جدید و عکسالعملهای آن، همزمان با زمامداری میرزاحسینخان سپهسالار دورهای تازه شروع شد که اهمیت آن آماده کردن زمینه برای نهضت مشروطیت بود. او به نوعی لیبرالیسم اعتقاد داشت و از ناسیونالیسم و مشروطیت و قانون و لزوم اخذ تمدن اروپایی سخن میگفت.»
از پایان عصر سپهسالار (۱۸۸۰/ ۱۲۹۶ ق) ایران شاهد رشد کم وبیش سریع سرمایهداری تجارتی و تلاش در راه ایجاد سرمایهداری صنعتی و تحول مناسبات ارباب – رعیتی است. بهنام اعتقادی به اصطلاح «فئودالیسم» ندارد و میگوید «اصطلاحی عاریتی است و با واقعیات ایران تطبیق نمیکند» و به نوشته او «اشتباه خواهد بود اگر بگوییم فئودالیته و بورژوازی رویاروی هم قرار گرفتهاند یا یکی شدهاند. مانع اصلی پیشرفت بورژوازی ترکیبهای سنتی جامعه و دستگاه اداری بود و مانع دیگر آن رویارویی این بورژوازی مستقل ملی با قدرت مالی و تجارتی خارجی. بورژوازی در این مبارزه از کمک بخشی از روحانیت و نخبگان تجددخواه بهرهمند شد و نتیجه این همگامی پیروزی انقلاب مشروطیت ایران بود. در آستانه انقلاب مشروطه و سالهای بعد از آن ما شاهد تکامل سرمایهداری تجارتی در ایران هستیم بیآنکه از سرمایهداری صنعتی اثری باشد.»
با وجود برخورد با تمدن غرب و نهضت فرهنگی تا آخرین دهههای قرن نوزدهم تغییرات چشمگیری در قشربندی جامعه ایرانی روی نداد: «همچنان شاه در راس هرم گروههای اجتماعی قرار داشت و دهقانان پایه وسیع آن را تشکیل میدادند و میان این دو دیوانیان، روحانیون، بازرگانان و اصناف و در کنار هرم اما در رابطه با آن ایلات و عشایر. شاه قادر مطلق و ظلالله بود و مملکت را بر اساس سنت پادشاهی و با کمک صدراعظم اداره میکرد. گروهی عظیم از شاهزادگان و خویشان و بستگان شاه وزیران بیوزارتخانه و سرداران بیلشکری بودند که دربار را شکل میدادند. ارتش منظمی در کار نبود و هنگام جنگ از عشایر کمک میگرفتند یا با سیستم «بنیچهبندی» سربازگیری میکردند. دیوانیان هم هنوز گروه کاملا مستقلی نبودند (حکام، مستوفیان و…) و در سایه دربار بسر میبردند. روحانیون (علما، مدرسین و…) گاه در برابر و گاه در کنار دربار بودند و حافظین مذهب ملی و مسوول امور قضاوت و آموزش بر مردم تکیه داشتند و خود را مظهر افکار عمومی میدانستند و نزدیکی برخی از روحانیون با دستگاه حکومت موجب شده بود که کم و بیش نقش وساطت را میان خواص و عوام برعهده داشته باشند. در کنار دربار و روحانیت، بازار، سومین نیروی سیاسی – اجتماعی را تشکیل میداد. در مرکز شهر بزرگ و میان قصر و مسجد بازار قرار داشت. در پایان قرن نوزدهم تغییراتی در این قشربندی پدیدار شد: با فروش زمینهای دولتی زمینداران بزرگی از میان طبقه تجار و دیگران وارد میدان شدند و «فئودالیته شهری» را به وجود آوردند و از سوی دیگر تجار بنیانگذار بورژوازی ملی شدند و با همکاری درسخواندهها که تعدادشان روزافزون بود در جنبش مشروطه شرکت کردند.»
بهنام به دو دوره نوسازی در ایران اشاره کرده؛ یکی از ۱۳۰۵ و دیگری از ۱۳۳۱. نوسازی اول را همچون دیگر پژوهشگران تاریخ «آمرانه» خوانده که نقش اساسی را در این زمینه دولت به عهده گرفت. دستگاه اداری و ارتش بر اساس الگوهای غربی سازمان یافت. مدل اقتصاد ارشادی و ملی آلمان سرمشق قرار گرفت و صنعتی شدن کشور و حمایت از صنایع داخلی هدف اصلی برنامههای دولتی شد. به صنایع وطن توجه کردند و تبلیغات رسمی برای مصرف «امتعه وطنی» به راه افتاد، ولی این سیاست یک نوع حمایت از صنایع ماشینی تازه برپا بود برای توسعه بیشتر کار آنها. کارهای بزرگ ساختمانی نیز با کمک دانمارکیها و دیگران شروع شد؛ جادهسازی، ایجاد راهآهن سراسری و ایجاد برنامههای شهرسازی. اما «مهمترین کار دولت در راه تجدد، جدا کردن امر آموزش و دادگستری از دین بود، یعنی ایجاد مدرسه غیردینی و دادگاههای عرفی. هرچند در ایران جدایی دین از سیاست عملی نشد، ولی غیردینی کردن آموزش و دادگستری از اقدامات بسیار مهم این زمان بود.»
از ۱۳۳۱ به بعد دوره دوم نوسازی (مدرنیزاسیون) آمرانه در ایران شروع شد و هدف آن رشد اقتصادی بود و به همین علت هم آن را «مدرنیزاسیون اقتصادی و فنی» خواندند. اصلاحات ارضی، ایجاد شبکه ارتباطی، ایجاد کشتزارهای بزرگ، ایجاد صنایع متوسط و توجه به مساله نیرو، ارکان اصلی سیاست محمدرضاشاه پهلوی بود. درآمد سرشار نفت نیز به این توسعه کمک کرد. آموزش در همه سطوح توسعه پیدا کرد و به بهداشت و درمان توجه خاص شد.
بهنام، ایران را یک مملکت «غیراستعماری وابسته» توصیف کرده که نوسازی در چارچوب آن صورت گرفته و عامل اصلیاش سیاست نوسازی آمرانه بود، «این نوسازی میتوانست مقدمهای برای تجدد باشد اما چنین نشد. ایران را باید در زمره کشورهایی که در وضع ملی وابسته هستند به حساب آورد. در پایان قرن نوزدهم و نخستین دهههای قرن بیستم وابستگی ایران به غرب، بسان ترکیه و چین و تایلند، بر اساس امتیازات، وامها، مشاورین خارجی، کاپیتولاسیون و مانند آن بود و از ۱۹۲۵/ ۱۳۰۴ ش. به این سو از طریق نفت و عدم دخالت در قیمت مواد وارداتی و…
اما ایرانیان هیچگاه نه واقعا احساس حقارت در برابر غربیها کردند و نه بیم از دست دادن هویت فرهنگی را به خود راه دادند. ایرانی در عین اینکه به دنبال تجدد بود، هیچگاه نخواست اروپایی شود (در صورتی که هدف ترکیه این بود) چراکه از لحاظ فرهنگی خود را برابر با آنها میدانست و گمان میبرد که فقط از لحاظ علم و فن عقبماندگی دارد و میتواند خود بماند و این فنون را به آسانی اخذ کند.»
تحلیلی که بهنام از نظریه حکومت در ایران ارائه میدهد، زاویه دید جدیدی است، بهویژه که از دریچه این تحلیل، دوگانه همیشگی «دولت» و «ملت» را شرح میدهد: «انقلاب مشروطیت نشانگر دوره جدیدی در نظریه حکومت در ایران است. در مفهوم جدید حکومت که در متمم قانون اساسی اعلام شد رهبری امام غایب و اقتدار سلطان به رسمیت شناخته شدند. اما موقعیت به دو علت تغییر یافته بود: اول آنکه حکومتی که از برخی قدرتها برخوردار و از برخی محروم بود تاسیس شد و دوم آنکه مردم ایران به عنوان تشکیلدهنده یک منبع قدرت علاوه بر سلطان و جدا از او به رسمیت شناخته شدند. در دوره پهلوی دولت جدید که مبانی قدیم مشروعیت خود را از دست داده بود، مشروعیت تازهای را در تجدید حیات اقتصادی و احیای ناسیونالیسم ایرانی جستوجو میکرد و تکیهگاه او بوروکراسی و ارتش جدید بود. این وضع در دهههای بعدی نیز ادامه پیدا کرد، با این تفاوت که دوران برنامهریزی آغاز شد و هدف دولت در نوسازی آمرانه، ایجاد رشد و توسعه اقتصادی اعلام گردید. اقدام در زمینه توسعه اقتصادی، وابستگی ایران را به خارج زیاد کرد و نوع این وابستگی با آنچه در قرن نوزدهم وجود داشت متفاوت بود. این موضوع موجب بدبینی گروهی از مردم نسبت به اقدامات دولت شد و از سوی دیگر استراتژی «غربگرایی» دولت نیز که همراه با سیاست توسعه اقتصادی بود به این بدبینیها دامن زد و همه این عوامل موجب جدایی دولت از جامعه شد. این جدایی با دوگانگی همیشگی میان «دولت» و «ملت» که از خصوصیات جامعه ایرانی بود عجین شد. بدینسان دولت همواره نقش اصلی را در نوسازی ایران به عهده گرفت و بر اساس مدلهایی که برگزید حرکت مملکت را به سوی تجدد رهبری کرد. اما آمرانه بودن نوسازی و عدم شرکت مردم در انتخاب مدلهای توسعه آنها را نسبت به برخی از مظاهر این نوسازی بدبین کرد. دولت متجدد، پیش از آنکه بتواند جامعه نویی بهوجود بیاورد در طرد جامعه قدیم کوشید و عملا موجب ازهمگسیختگی اجتماعی شد.کوشش ایرانیان در به دست آوردن مظاهر تمدن غرب و توسعه اقتصادی به باور بهنام، ناکام نمانده است، اما «این دگرگونیها هنوز مبنای فکری و فلسفی استواری ندارند.» راه چاره از نظر او «باز شدن به سوی جهان و شناخت واقعی فرهنگها است و بیگمان تمدن غرب در این میان جای خاصی دارد. کوشش در راه تجدد را به صورت بیماری جلوه دادن و آن را غربزدگی نامیدن چه مشکلی از جلوی پای ما برخواهد داشت. مراد، غربی شدن نیست بلکه آمادگی برای زندگی در جهان امروز است، با تاکید بر هویت فرهنگی خود و با مردم زمانه «معاصر» بودن.»
بهنام سالها بعد از انتشار کتابش گفت: «نه ادعای تاریخنگاری دارم و نه جامعهشناسی تاریخی؛ بلکه فقط هدفم مطالعه چگونگی تحول تجددخواهی در ایران و نشان دادن تفاوت مفاهیم تجدد با مدرنیته است.»